آرشیو قدیمی را می خوانم.بی آنکه کسی باشد که بداند برای لحظاتی تغییرش داده ام.
زندگی گذشته می آید و همه چیز از جلوی چشمانم می گذرد.
از ۲۹ مرداد ۱۳۸۳ که نوشتم قبولی ات مبارک و از شهریور ۸۳ که گفتم خدا حافظ تو باشد و یک سال بعدش و آن تاریخ لعنتی روزگار که پسرک را صدا زده بودم و به بزرگ شدنش نفرین فرستادم و به آن نذری که همین چند ماه پیش از جلوی چشمانم می گذشت و آخر هم عملی نشد و به تلخی ترکش کردم که باید می آمدم تلخی های دیگری می دانستم و بعد به سویش می رفتم.
نگاه می کنم به این دو سال نیم که گذشته و سه سال در ماه های بعد خواهد شد.
ابتدایش تلخ.
میانه اش زهر.
انتهایش تحفه ای جز سنگ شدنم نماند.
دوست دارم بدانم هنوز هم به بازی روزگار لعنت می فرستد و از کلیشه های من حالش بهم میخورد و نفرینم می کند؟
دو سال و نیم رفته است و من آرشیو قدیمی ام را که حذفش کردند؛ می خوانم و به سنگ شدنم لعنت می فرستم.
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فگنم
واندر این کار دل خویش به دریا فگنم
از دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کآتش اندر گنه آدم و حوا فگنم
حافظ
ما موندیم و یه انتظار تقریبا طولانی تر!
پ.ن:خب یک نفر از اصلی ها خط خورد!